خلاصه داستان :
همیشه میگن حتی تو بدترین شرایط هم باید راست گفت…من …الآن واقعاً تو شرایط بدی هستم ولــــــی…کوررخوندی،عمرا اگه راستشو بگم…الآن معلقم…بین زمین و آسمون…پام و با دست گرفته از پل آویزونم کرده…خون به مخم فشار میاره و لی نه اونقدر که نتونم فکر کنم…صورتشو میبینم که با پوزخند روم خم شده…عضلات بازوش بخاطر نگه داشتن وزنم بیرون زده…پــــــوف ،واقعاً نفس گیرن ولی…ولی کور خونده…من اعتراف ن م ی ک ن م…مثله اینکه هنوز منو نشناخته…من…آندریا فریادی …سعی میکنم نگاهمو ازش بگیرم تا جیغ نزنم و لی چشمام گاهی وقتا دست خودم نیستن…حیف که چپه آویزونم کرده وگرنه اونقدر میزدمش تا بمیره…….